آنقدر دلش شکسته بود که اشک توی چشماش همینطوری داشت حلقه میزد.
رفتم پیشش گفتم چی شده، با همون حالتی که روی چرخ دستی نشسته بود
گفت دلم گرفته میگفت یه روز عاشق بوده، میگفت خیلی ها دوسش داشتن...
نمیتونست زیادحرف بزنه آخه زبونش میگرفت شدیدن باهمون لحن وقتی داشتم
از پیشش میرفتم گفت تو رو خدا نرو وایسا یکم با من درد دل کن. بغلش روی یه
صندلی چوبی نشستم.میگفت وقتی دم پنجره میشینه و گریه میکنه.............همه
بهش میگن دیوونه.میگفت آخه تقصیر من شد که رفت............((یارش و میگفت))
همون که یه مدت بهش عشق میورزید انگار چند سال بود ندیده بود ادامایی رو که با
یک نگاه عاشق میشن و بایک نگاه فارغ عشق براش معنای دیگه ای داشت ولی
مثله عاشقای امروزی نبود!